عصایی برای خودم
سلام یسری جان ؛ با خودعهد کرده بودم امشب به خیابان دلم سر بزنم تا پنجره ای باز شود و کسی دستی برآرد و نوری بپاشد برایم ، و چقدر خوشحالم که به بهانه دلتنگی هایم به سراغ تو می آیم . چه روزها و ساعتهایی که می آمدند و می رفتند و حسرتت بر دلم می ماند ، چقدر دوست داشتم زودتر از اینها انگشتانم را لا به لای موهایت خم کنم تا بدانی وقتی نیستی حس مبهمی دارم و شبیه کسی می شوم که کمی زیادی مُرده است . شاید امشب آن شب پرستاره نباشد اما حدس مي زنم تو هم خواب مرا مي بیني ، برای همین نیمه های شب را انتخاب کردم تا در این تاریکی به آغوش تو پناه بیاورم تا شرم نبودنم در چشمانت انعکاس نیابد ، و لازم است دستان کو...
نویسنده :
بابای یسری جان
21:36